Trident's Log

Tuesday, December 24, 2002

Chopin Estudio op. 10 No. 12



از مهرباني‌هاي گذشته‌ات نشاني نيست
جز نگاه غمگين‌ات که لحظه‌لحظه‌هايت را چون ابليس نفرين شده
گناهکاري نشان مي‌دهد
پشيمان شايد
بي‌آنکه کسي هرگز حقيقتش را دريابد.

در عمق چشمانت خاطرات بهشت کوچکي موج مي‌زند
و دستانت بوي ياس مي‌دهد
بوي ياسي کهنه
هزاران ساله شايد
و اندام خميده‌ات گرماي عطوفتي کهنه دارد
عطوفتي غريب با سياهي وجودت...

تو مرده‌اي!
مرگت را سالهاست که باد در گوش درختان باغ زمزمه کرده‌است
و پرندگان خيابانهاي دوردست سالهاست که در عزاي مرگ تو گريسته‌اند
و ماه‌هاست که ابرها در سوگ مرگت، بي‌باران، سياه و تيره بر آسمان نشسته‌اند
از آن روز که کلاغها غروب را در سکوت به نظاره نشستند.

از مهرباني‌هاي گذشته‌ات نشاني نيست...

Wednesday, December 18, 2002

چه سکوتي...!

چي مي‌گذره، اتفاق مهمي مي‌خواد بيفته؟

Thursday, December 05, 2002

خيلي خوب نيست. گم شده. حسش عجيبه... نه اينکه گم گم شده باشه‌ها... نه! مي‌دوني، قبل از اينکه بفهمي گم شدي يک لحظه‌اي هست که يکهو حس مي‌کني انگار اونجايي که فکر مي‌کردي نيستي، آرامشي که داشتي نرم ولي سريع جاي خودش رو به يک اضطراب مي‌ده و تو با چشمهاي نگران اطراف رو نگاه مي‌کني و در حاليکه ته دلت نمی‌خواي باور کني، از خودت مي‌پرسي: «نکنه گم شده‌باشم؟...»

آره! اين پسره هم تو همين حسه. خيلي بده، من مي‌دونم... آخه نمي‌دوني، خيلي خوب نيست که آدم اينجا بفهمه گم شده، مثل اين مي‌مونه که يکهو بفهمي توي يک جزيره‌ي دور افتاده (خيلي دور) گم شدي! مي‌دوني، حس اينکه «همينه! اگر مي‌خواي زنده‌ بموني، جات همينجاست... فقط تو همين جزيره!»‌ و تو مات و مبهوت جزيره رو نگاه کني و به خودت بگي: «اينکه خيلي با جايي که من فکر مي‌کردم فرق داره...» و اگه خيلي هنر کني و اين حرف رو بلند داد بزني و اگه چهارتا دونه کوه هم تو اين جزيره باشه، ممکنه صدايي رو بشنوي که بهت جواب مي‌ده: «اينکه خيلي با جايي که من فکر مي‌کردم فرق داره...» و اونوقته که مي‌فهمي گم شدن واقعي چه حسي داره.

Wednesday, December 04, 2002

هيس... همه حرفي رو که نمي‌شه جار بزني.