Trident's Log

Monday, November 25, 2002

دلم براش تنگ شده. خيلي! اشکالش اينه که وقتي سرش گرم باشه خيلي سراغ تو رو نمي‌گيره! خدا کنه که روزهاش خوب و پر باشه. به ياد لحظه‌هاي شادي و غم!

Sunday, November 17, 2002

قطارها...

Friday, November 15, 2002

دلم براي اين نوار خيلي تنگ شده بود. ديگه سايت شاملو هم کار نمي‌کنه که وقتي دلم هواشو مي‌کنه برم يک بخشهاييش رو گوش کنم. نمي‌دونين چقدر خوشحال شدم وقتي امروز فهميدم که فايلهاي صدايي رو که خودم از رو نوار درست کرده بودم اينجا توي سي‌دي‌هام دارم! اين تکه رو گوش کنين: گل سه‌گل‌برگه

Wednesday, November 13, 2002

«نتايج نشون مي‌ده که اين مدل جديد در اصل خيلي بدتر از قبليه...!»
پوووه! کاش مي‌شد جاي اون گنجشک پشت پنجره بودم! دلم مي‌خواد توي اين هواي خنک پر بزنم برم بالا و با شتاب از ميون درختها و ساختمونها پرواز کنم. ما آدما هم بدجور پامون بند زمين شده‌ها! خيلي فرقي با اين گلوله‌هاي فلزي که به پاي زنداني‌ها مي‌بندن نداره. زمين دو دستي ما رو چسبيده. فکرش رو بکنين، چقدر سنگين و سخت بهش چسبيديم...

«يک جورايي يک ساختار داخلي متفاوت داره، و خوب در نتيجه...»
حداقل پنجره‌هاي کلاس باز نيست که هواي تازه و خنک بيرون رو حس کنم.
«تو اين مدل، براي هر کلمه يک درخت داريم... به عنوان مثال فرض کنيد فعل دوست‌دارد، درخت اين کلمه شامل...»
اي خدا...! آخه آخرش که چي؟ مي‌توني باهاش پرواز کني؟!

Monday, November 11, 2002

هوراا...! چند ساعت قبل از موعد آماده شد! نشانه‌ي يک پروژه‌ي موفق!
IntelliJ IDEA 3.0

الهي خدا پدر و مادر برو بچه‌هاي اين شرکت JetBrains, Inc.‌ رو بيامرزه! الهي همشون خوشبخت بشن! ايشالله يک روزي هزينه‌ي تمام لحظه‌هايي رو که از اين IntelliJ IDEA 3.0شون استفاده‌ي غير مجاز کردم، به پاشون مي‌ريزم! الهي خدا کمکشون کنه و فردا بتونن با افتخار IntelliJ IDEA version 3.0 شون رو به تمام جاوانويسان دنيا عرضه کنن! الهي اين پروژه‌شون با موفقيت انجام بشه! خدا پدر مادرشون رو بيامرزه!

امروز مجبور شدم در حسرت اين نسخه‌ي جديد IntelliJ IDEA، کلي از وقتم رو پاي SunONE براي نوشتن چهار خط برنامه از دست بدم. خداوند انسانهاي خردمند را به سعادت برساند.

Sunday, November 10, 2002

گاهي بهش ميگم: «آخه آدم عاقل هم اين‌طوري مي‌شه؟ چته؟ چرا نمي‌توني دل ببندي به اينجا و مثل همه‌ي آدماي ديگه زندگي کني؟ کجايي؟ »
سرش رو مي‌اندازه پايين. دلم براش مي‌سوزه. گاهي فکر مي‌کنم حق داره؛ يک جورايي اصلاً اينجايي نيست. هيچ کاري درست و حسابي راضي‌اش نمي‌کنه. گاهي وقتها، مثل اون روز که تو بيمارستان بود و اون آقاهه رو ديد که زنش مريض بود و از شهرستان آورده بودش تهران؛ اينجور وقتهايي که يک آدمي مثل اون آقا رو مي‌بينه که توي شلوغي بيمارستان امام گيج شده و نمي‌دونه بايد چي‌کار کنه،‌ کجا بره، به کي بگه که زنش مريضه و تنها پناهش اونه، به کي بگه که مشکلش بزرگه،‌ براي اون بزرگه، که سخت بوده زنش رو با اين حالش تا اينجا بياره و... توي اون شلوغي هيچ‌ کس هم نيست که درست و حسابي جوابش رو بده، حتي يک صورت مهربون نگاش نمي‌کنه و ازش بپرسه مشکلش چيه؛ يا لااقل يکم بهش دل‌گرمي بده که «اينقدر نگران نباش... چيزي نيست، ايشاالله زود خوب مي‌شه...»؛ يا مثل اون روز غروب تو کليسا که اون دختره اون جور گريه مي‌کرد و از خدا کمک مي‌خواست؛ اينجور وقتها فکر مي‌کنه که کاش مي‌شد جسم نداشت و مي‌تونست آروم و سبک مثل يک فرشته بره شونه‌هاي اون آدم رو بگيره، بهش گرما بده و بگه «نگران نباش... تو با اين غمت تنها نيستي...»‌ بهش بگه که خدا هست، که خدا مي‌دونه که تو غصه داري،‌ که خدا کمکت مي‌کنه.

وقتي اينها رو ميگه نمي‌دونم چي بگم.

Wednesday, November 06, 2002

مي‌گويند اگر روزي خداوند از بازگشت انسان به سوي خويش نااميد شود و زمين را در گمراهي بي‌بازگشت ببيند، با اشارتي زمين را به توده‌اي از غبار مبدل مي‌کند و زميني ديگر را ساختن از سر مي‌گيرد.

اين افسانه در دل خود حقيقتي عظيم را نهفته است: نااميدي آفريننده از آفريده در اوج خود آفرينشي دوباره را به دنبال مي‌کشد و نااميدي آفريده از آفريننده اگر نه قناعت، مرگي دوباره را.

Friday, November 01, 2002

دوباره دارم گرماي بودنت رو، بزرگي حضورت رو تو فضا حس مي‌کنم.
گاهي آدم خودش باورش نمي‌شه که چطور فراموش مي‌کنه؛ تمام اون نشونه‌ها و اشاره‌کردن‌ها... تمام اون درسهايي که قدم به قدم بهم ياد دادي. روزهايي رو که اونقدر سخت و پيچيده ساختي که حتي اونايي که به بودنت ايمان ندارن مي‌گفتن که فقط «تو» ممکنه ساده‌شون کني... و چه ساده ساده شدن!

خيلي وقت بود که نمي‌دونستم چيه که با اينکه همش به يادتم، حضورت رو حس نمي‌کنم. شده بودي مثل بابايي که ديگه به روي پسرش نمي‌آره که از دستش ناراضيه يا راضي؛ فقط ديگه مثل قبل نيست. ديگه باهاش شوخي نمي‌کنه، براش حرف نمي‌زنه، بغلش نمي‌کنه... ولي هست. لبخند مي‌زنه، جواب سوالهاش رو با مهربوني مي‌ده و... ديگه حرفي نمي‌زنه.
حالا مي‌فهمم چرا. يعني اميدوارم که همش رو فهميده باشم. نشونش اينه که هستي، مي‌شه نفس کشيدت و حس‌ات کرد... ممنون!