We suffer everyday,
What is it for?
These crimes of illusion
Are fooling us all
And now I am weary,
And I feel like I do.
by Portishead
بالاخره سيستم نظرخواهي رو هم راه انداختم. خدا پدر مبدع PHP و اين دانشگاه ما رو - هر يک به دليلي - بيامرزه!
ديروز رفتم فيلم White Oleander. بهتر از چيزي بود که انتظار داشتم. حسش منو برد به روزهاي «بانوي ارديبهشت»، «ليلا»، و... روزهاي فيلمهايي که حرف داشتن بياونکه حرف بزنن، و روزهايي که من وقت داشتم فيلمهاي خوبي که اکران ميشدن رو ببينم.
اين فيلم برخلاف خيلي از فيلمهاي امروزي ايدهآلگرا نبود، حرف زيادي نميزد، نمیگفت «اين بده، اون خوبه». همه توش آدم بودن، وقتي دل ميبستن، وقتي کينه به دل ميگرفتن، وقتي ميبخشيدن و وقتي دريغ ميکردن! تو خودت رو به همشون نزديک احساس ميکردي! و آنچنان داستاني نبود که شروع بشه و يک جايي تموم بشه. يک بخشي از زندگي بود. زندگي دختري که دنيا خيلي کمتر از من و تو بهش فرصت داده بود تا خودش براي خودش تصميم بگيره. زندگي آدمي، که من و تو اگر از کمي دورتر بهش نگاه ميکرديم تو دلمون متاسف ميشديم که «چرا بعضي آدمها اينطوري هستن»!
براي همين هم بود که نويسنده تو رو خيلي بهش نزديک نکرد! تو تمام فيلم تو هنوز سوم شخص بودي و از خيلي چيزا خبر نداشتي، حتي بهت اجازه نميداد يک جاهايي بفهمي چي ميگذره! فقط دستت رو برميداره و يک کمي بيشتر از يک همشاگردي، يا يک همسايه، ميبردت جلوتر و بهت ميگه: «ببين!»
يک موقعي يک دوستي هميشه ميگفت: «ميدوني... من تصويري که از آيندهي تو دارم، يک آدم تنهاست، با يک باروني بلند و يک گيتار روي دوشش که زياد مسافرت ميره. نه اين که دوست ندارهها، زياد هم دوست داره. ولي خودش تنهاست.»
اين تصوير با تمام تضادي که با شخصيت من داشت، و با اينکه دوستم اين رو يک تصوير منفي از آيندهي من ميدونست، هميشه يک جور حس نزديکي داشت. مثل حس کردن شيريني گناهي که اصلا دلت نميخواد مجبور به انجامش بشي. نميدونم چندنفر از شما وقتي کوچولوتر بودين (خدا هممون رو کوچولو نگهداره!) کارتون «دختر مهربون» رو ديدين؟ مهاجر رو يادتونه؟ اون هم همين حس رو برام داشت.
تازه بعد از نزديک ۱۰ ماه بهت خبر بدن که يکي از فاميلهاي نزديکت که خيلي هم دوستت داشته و مهربون بوده و... بعد از ۱۰ ماه بهت خبر بدن که اين عزيز فوت کرده و نميخواستن که تو بدوني! يک خورده حسش عجيبه نيست؟ يکهو تمام اين ۱۰ ماه رو مثل فيلم بر ميگردوني عقب و سعي ميکني تا علم به بودن اين عزيز رو از همهي لحظههاش حذف کني... انگار دنيايي که تو تو اين ۱۰ ماه توش زندگي ميکردي، يک جاييش اشتباه بوده؛ تصويري نادرست از دنياي پيرامونت. تو همش فکر ميکردي که يک آدم هست در حاليکه اون آدم نبود. نه اينکه حالا هر روز و هر لحظه بهش فکر ميکرديها، نه! ولي بالاخره يک جايي، يک گوشهاي از مغزت يک بيت مقدارش يک چيزي نزديک به ۱ بود، که معنياش اين بود که با احتمال خيلي خيلي خوبي (اونقدر که مغزت حتي به روي تو هم نميآورد که احتمال هم توش هست!) «عمه اقدس زنده است و حالش خوبه.»
حالا ميدوني که تو تمام اون مدت بايد اون بيت صفر ميبود.
هي... همين! يکم سبک شدم. بايد به يکي ميگفتم.
امروز يکم به اين صفحه رسيدم! خيلي از چيزاي کوچولويي که اينجا ميبينين از من کلي وقت گرفتن که اينجوري بشن! «اينجا خوبه؟... نه! يکم اونورتر! مم... يکم بزرگتر... نه بد شد!...»
در کل خودم راضيام! p:
امروز تازه با اين مسابقهي گروههاي زيرزميني موسيقي در ايران آشنا شدم. مونا تو وبلاگ پينکفلويديش پيداش کردهبود. الان ۱۹ تا گروه تو مسابقه هستند (هر کدوم با يک آهنگ) و ميشه آهنگهاشون رو هم از تو همين صفحه ... (خدايا اگه نخوام بگمdownload بايد چي بگم؟ بارگذاري؟!) ذخيره(!) کرد. من هنوز درست و حسابي همشون رو نشنيدم ولي آهنگ هشتم با نام «پشه» واقعا شاهکاره! خيلي خوشم اومد.
امروز من بالاخره خودم رو راضي کردم که KaZaA نصب کنم! تا چندماه پيش Morpheus داشتم ولي خيلي بد شده بود، پر از تبليغ بود و راحت هم نميشد توش چيز خوبي پيدا کرد! اين نسخهاي از KaZaA رو که نصب کردم، يک برنامهي کوچولو و بدون ادا اطواره که حتي يک دونه تبليغ هم نشونت نميده! تونستم کلي آهنگ از Portishead پيدا کنم. (آلبومهاي خودم تهران جا موندن!)
دوست خوبم vancity اشاره کرده به عکسهايي که من از جشن مهرگان گرفتم ولي متاسفانه بايد بگم فعلا به دلايلي اون عکسها از آرشيو عکسهاي online من حذف شدند. خودم خيلي ناراحتم ولي کاريش نميشه کرد.
(: در عوض چندتا عکس از پاييز دانشگاه گذاشتم که ميتونين ببينين!
(«...بابا صدبار گفتي! خوب چارتا دونه عکس از چندتا برگ و درو ديوار که اين همه جارو جنجال نداره! هرکي عکس بخواد ببينه ميره webshots اقلاً چندتا عکس درست و حسابي ميبينه...'هي چندتا عکس از پاييز گرفتم، چندتا عکس از پاييز گرفتم...'!»)
خب vancity واقعا حق داره! وب لاگي رو که توش ننويسي به چه درد ميخوره؟ نميدونم. يک موقعي حرفام رو ميگذاشتم جمع ميشد، اونقدر تو دلم فشار ميآورد که ميشد يک شعر يا يک نوشته عجيب غريب و با هزار ناز و ادا ميومد رو کاغذ! دروغ چرا، از اونجايي که ما کامپيوتريها فکر ميکنيم اين ابوطياره بايد تو همه کار زندگيمون دخالت کنه، از يک روزي به بعد ديگه به ندرت نوشتهاي از من فرصت پيدا کرد که مثل نياکان چندين و چند هزار سالهاش بلوغش رو روي يک ورق کاغذ تجربه کنه! با يک تصميم جدي - و احتمالاً به خيال خودم مدرن - کاغذ رو کنار گذاشتم و همون چندرغاز نوشتهاي رو هم که مينوشتم محبوس کردم تو کامپيوتر!
خلاصه، ميگفتم! آره... حالا ديگه خيلي وقته که به حرفاي توي دلم فرصت بيرون اومدن ندادم. راستش يکي دوبار سعي کردم بهشون يک فرصت کوچولو بدم اما اونقدر اون تو مونده بودن و اونقدر چرت و پرت ميگفتن که ترجيح دادم برشون گردونم همون جايي که بودن. دلتون سوخت براشون؟ خوب چيکار ميتونم بکنم؟ اونا وقتي مهلت نوشته شدن پيدا ميکنن، فکر ميکنين خودشون سرشون رو ميندازن پايين و ميرن پي کارشون؟ نه! همين که اومدن رو کاغذ ميرن ميون عالم و آدم جار ميزنن که: «آهاي! ما مال اون آقاههايم! ماها رو اون گفتهها! اون! اوناهاش! اونجا نشسته!...»
حالا بيا درستش کن که بابا به خدا من تو دلم چيز ديگهاي بود...
آره عزيز من... حالا اين بساط وبلاگ قرار بود يک کاري کنه که اين حرفاي بيچاره بيشتر فرصت پيدا کنن بيان بيرون. مشکل اينجاست که من عادت کردم که تا مثل آدم يک قيافه مرتب و تر و تميز به خودشون نگيرن نذارم بيان بيرون! اونا هم که... نسل جديد!
اين همه حرف زدم که چي بگم؟ هيچي! راستش فکرش رو که ميکنم شکايت دوست عزيزم vancity يک حس خوبي به من داد! فکرش رو بکنين! يکي ديگه هم به جز خودم و مونا يکي از دوستاي خوبم خدا ميدونه اگر نبود زندگي چه رنگي ميشد، گاهي مياد اينجا و يک سري به وبلاگ من ميزنه و فرکانس سر زدنش به اين صفحه حداقل از فرکانس نوشتن من اينجا بيشتره! هم خجالت داره، هم خوشحالي!
خب ديگه خيلي حرف زدم. براي حسن ختام، اگر حوصله کردين يک سري به اين صفحه بزنين و اين چندتا عکس رو که من از پاييز دانشگاه گرفتم نگاه کنين!
دلم برای خودم تنگ شده است
برای زنده بودنم
برای پسرک پر شور درونم
و روزهای نوشتن
و برای موسیقی
برای گیتار
برای نوارهایی که ساعتها و ساعتها پخش می شدند
و دلتنگی ها،
درد دل گفتنها
دوستی ها
پیوندها...
دلم تنگ شده است
آن روزها زمان غریبه نبود...
امشب هر آهنگ و ترانهای که این رادیوی صدای ایرانیان از سندیگو پخش میکنه، دلتنگی من رو دامن میزنه. دلم برای دوستهای عزیزی که تو تهران جا گذاشتم تنگ شده. از وقتی که اینجا اومدم خیلی بیشتر دلم براشون تنگ میشه؛ شاید چون وقتی تهران بودم حداقل میدونستم میتونم گوشی تلفن رو بردارم و بهشون زنگ بزنم، یا چند روز صبر میکردم و توی یک مهمونی یا یک قرار بیرون میدیدمشون...
چند شب پیش رفته بودم جشن مهرگان دانشگاه UBC. خوب بود، ساختارش هنوز جوان بود ولی خیلی خوب بود. فکر میکردم ... [وه! ای ایران داره پخش میشه!] آره. فکر میکردم چه قدر راحت آدمها با تنها فرصتی که یک آدم از این دنیا داره، با عمر اون آدم، بازی میکنن. زندگی این همه جوان رو ازشون میگیرن و وادارشون میکنن که اونطور که اونا میخواهن زندگی کنن. و این همه آدم از وطنشون آواره میشن، از خونهی خودشون فراری میشن که اونطور که خودشون دوست دارن زندگی کنن.
آیا رویای جهنم میتونه دل تو رو آروم کنه؟