امشب به طور اتفاقی بعد از مدتها چشمم به این شعر شاملو افتاد...
هنوز در فکر آن کلاغم...
هنوز در فکر آن کلاغم در دره های یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردی برشته گندمزار
با خش خشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات
قوسی برید کج،
و رو به کوه نزدیک
با غارغار خشک گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بی حوصله
در زل آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کله های سنگی شان
تکرار می کردند.
گاهی سؤال می کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضور قاطع بی تخفیف
وقتی
صلات ظهر
با رنگ سوگوار مصرٌش
بر زردی برشته گندمزاری بال می کشد
تا از فراز چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه های پیر
کاین عابدان خسته ی خواب آلود
در نیمروز تابستانی
تا دیرگاهی آن را باهم
تکرار کنند؟
Saturday, June 08, 2002
Sunday, June 02, 2002
یک روز آفتابی
مرغان دریایی که شادمانه در آسمان پرواز می کنند
کلاغهای نادانی که سعی می کنند عرض خیابان را با قدمهایشان طی کنند
درختان سرخ رنگ افرا
گلهای لاله چند رنگ
و پیاده رویی که با شکوفه های صورتی فرش شده است
حاشا که زندگی را امید لذتی بیش از این باشد...